دل نوشته
قدر دان من
من وبابایی خیلی به این زندگی زحمت کشیدیم مثل هر پدر و مادری ولی خوب من میخام سختی هایی رو که ما تقبل کردیم رو بگم
جیگر گوشم توزندگی ما از همون اول به جز یک نفر (وقتی زمانش برسه خودم بهت میگم چه کسی هستن ) کسی هوای مارو نداشت تو هیچ چیزی منو بابایی رو کسی حمایت نمیکرد همه پی زندگی خودشون بودن چه جفاها که ندیدیم چه حرفا وحرکاتی که ندیدیم چه زمان هایی تو خوابگاه یا ... از شدت غصه با گریه به خواب نرفتم ولی تو این بی وفایی ها خدای مهربون خیلی هوای دلم رو داشت شانس با من غم دیده همراه بود ولی باز هم از خیلی از چیزها برای رسیدن به آماج اصلی باید میگذشتیم چن سال تو غربت زندگی می کنیم ماه ها تنها هستیم فقط من وبابایی ، یا بابایی همش تو پروازه زمانیکه هواپیمای تهران_ یاسوج اسمان با کوه دنا برخورد کرد بابایی هم تو فرودگاه بود پرواز داشت من مردمو زنده شدم تا به مقصد برسن یا همین هواپیما یاسوج که ملخی بود باهاش واسه ماموریت پریده بودم و امکان داشت منم تو اون پرواز باشم که یکی از همکارای پیمانکار ماهم رو پرواز بود .
اونروز حساب میکردم دقیقا 3سال نوروز رو بخاطر کار بابایی تو خونه بودیم و چون دور از خانواده ها هستیم پس نمیشد ببینیمشون مابقی سال ها هم یه هفته تو تعطیلات رفتیمو برگشتیم واینم بگم من میتونستم برم تنهایی چون تعطیلم نوروزا ولی هیچ وقت بابایی گلت رو تنها نذاشتم که خودم برم پی خوش گذرونی و حتی زمانیکه ماموریت باشن هم نمیرم ینی بدون پدرت دوست ندارم برم جایی که ذاتا خوش نمیگذره همش دلم پیششه باباییتو خیلی خیلی دوسدارم
زماناییکه ماشین نداشتیم با پای پیاده چه کارا که نکردیم فقط میشه نامش رو فدا کاری گذاشت
یا وسیله مهمی اول زندگیمون کوچیکشو داشتیم تو اون محیط واقعا نمیشد با اون سر کرد ولی یه سال باهاش کناراومدیم مهمون 7 نفره رو به مدت 7یا8 روز هم باهاش راه انداختیم ای خدا خودت به دادمون برس
ای همه ی وجود من....... خیلی حرفای دیگه ای هم هس که بعدا عرض میکنم
پ . ن : این دل نوشته فقط میخاد که کوچولوی ماقدردان زحمات پدر و مادرش باشه زندگی ای که فداکاری توش زیاده