نیستی ولی ...

سالگرد یکی شدنمون

1397/11/21 16:49
نویسنده : شادی زندگی
1,417 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عمر گران مادر ☃️

ما پا به نه سال گذاشتیم ، کنارهم چه روزهایی رو سپری کردیم خدارو هزاران بار شکر میکنم .

چن هفته ایه نیستم خیلی خیلی شلوغ بودم خیلی اتفاقای خوب و درمقابل اتفاقای کمی خوب هم افتاد ( بلاخره زندگیه پر از شادی وغم )

باباجونت یه ماه نبود اول ماموریت بود بعدم که کارای دانشگاهش ... این بود که حدود 35 روز بدون هم بودیم ( به زبون راحته ولی برای ما یه عمر گذشت ) بعد که کارشون تموم شد زودی مرخصی گرفتن اومدن همون روز هم لباس فرم های جدید مارو دادن لباس من کارخیاطی داشت زودی رفتم هفت تیر تا کارشو اوکی کنم وبعد باهمون اژانس شرکت برگشتم خونه چون دیر وقت بود ... دیدم بله شوهرجان برگشتن ... کل هفته رو تصمیم گرفتیم خونه باشیم ولی روز 5 شنبه اول گفتیم بریم چالوس ولی بعد باباجونت یه پیشنهادی داد که بریم بازار بزرگ که برام جذابتر بود ... رفتیم ماشین شخصی رو تو پارکینگ مترو گذاشتیم سوار مترو شدیم دوتا خط هم عوض کردیم اول رفتیم مترو سعدی پیاده شدیم کمی گشتیم بعد مجدد سوار مترو شدیم رفتیم 15 خرداد ... واااااای نمیدونی چقد ذوق کردم اینقد این مرکز خریدای مصنوعی گشتیم این بازار سنتیا فراموشمون شده واقعا اون حس وحال قبل عید رو داشتم ولی قیمتا همه نجومی بودن کلی خوش گذشت ...وبلاخره بابا جونت برام هدیه سالگرد و با ولن تاین وروز زن رو یه جا خرید البته هدیه تولدهم میشه گفت چون هدیه تولدم نقدی بود و بعدش خودش خرجش کرد ( الان میخاستم یه ایموجی بذارم چرا اینجوری شدن اینا بی روحن  اهههه ) حالا عکسش گذاشتم میبینی ...

بعد روز جمعه رفتیم رفتیم شهر فرش اونجام فرشارو دیدیم ولی خوب فرشای ما همشون نو هستن ولی یه تابلو فرش ابریشم 50 رج و کرک گرفتیم و رفتیم یه گشتی هم زدیم ...

یه اتفاق ناگوار که رگ قلب خاله جونم (خاله مامان بزرگ مهربون که تقریبا همسن مامان بزرگ هستن ) گرفته بود انژیو کردن ولی باز نشد ودکتر گفتن بلافاصله جراحی قلب باز باید انجام بشه وگرنه خدا ناکرده سکته میکنن و جراحی انجام شد منم با دختر خاله توبیمارستان منتظر تموم شدن عمل بودیم ( کلی از خانواده هم بودن باباجونتم بود ) بلاخره بعد 6 ساعت فقط جراحی و کولا 10ساعت قبل وبعد عمل ریکاوری و ... بردن ای سی یو وهنوز بی هوش بودن وصب ساعت طرفای 8به هوش اومده بودن ( بعد از 12 ساعت بی هوشی ) ایشالله بزودی لباس عافیت تن کنی خاله مهربونم .

روز شنبه بود که جابه جایی تو ساختمون شرکت داشتیم وکلی داستان ... ( تعریف نمیکنم اعصابم خورد میشه ) ویه سری تصمیمات مهم که قرار بگیریم ونتیجه رو حتما میام و میگم الان هنوز زوده چیزی درموردش بگم ( وای چه حس سکرت بازی اومد سراغم بله بله بله بنده شخص مهمی بیدم هههههه:))))))) 

یه خرید تقریبا خوبی هم باباجونت برای ایندمون کردن که ایشالله خیره ...

ویه روز مهم در تاریخ عمر ما واین هم تاریخی نیست جز روز ازدواجمون 

وطبق عادات ما باز رفتیم شهرستان به دیار پدری واونجا یه سری قرار هایی داشتیم که شب نشینی بودن وکلی صحبت درباره مشکلی که حدود8 ماهه  داریم باهاش دستوپنجه نرم میکنیم ...

یه خبر : که وقتی شهرستان بودیم به عمو جونت خبر دادیم با مادربزرگ مهربونت وپسرعموی تپلت اومدن که هم سوغاتیای که اووردیم براشونو ببرن همم که ببینیمشون کلی صحبت کردیم خونه اقا شهریار ( پسرخاله بابایی جونت ) وباخبر شدیم که پدربزرگ عزیزت رفتن اپتومتری چکاب سالیانه که جفت چشماشون اب مروارید داره پزشک خرداد رو اوکی کرده ...

و روز 11/18 فرا رسید وبا یه کیک خوشمزه و یهویی این روز رو جشن گرفتیم و نهمین سال روهم شروع کردیم به امید خدای مهربون 

واما باز عکس و باز عکس و باز عکس

عکس کادو های که پیشتر گفتم از طرف شوهرجان و کیک سالروز یکی شدنمون

شهر فرش و خریدمون 

و عشق جان به هر شهری که رفتن سوغاتی گرفتن

سبد گلم و شب نشینی دوتاییمون

داشتم فک میکردم شاید خاطره ای رو جا انداخته باشم اخه هم سرما خوردم همم فکرم درگیره و خیلی شلوغم ... اگه موضوع مهمی باشه یا دوس داشته باشم ثبتش کنم تو یه صفحه جدیدی مینویسم ...

ارزوی دل خسته من به امید روزی که تو دلم باشی بیام اینجا مژده اومدنت رو بدم وبعد از9 ماه هم ایشالله بسلامتی بغلت کردم هم بیام بااون حس وحال شرح حال کنم ...

همه جا حال وهوای نوروز گرفته ولی کاش کمی قیمت ها معقولتر بود تا همه باهم انرژی مثبت میدادیم و در واقع حال دل هممون خوب خوب بود ...

***** الهی فدات شم جانه جانان مادر ... با فکر و مشورت وباز با تصمیم خودت هر کاری خاستی رو با امید به خدا انجام بده *****

پسندها (8)

نظرات (2)

مامان صدرامامان صدرا
23 بهمن 97 14:00
به به چه عکسای قشنگی سالگردتون مبارک شادی عزیز عشقتون پایدار ❤❤❤
شادی زندگی
پاسخ
فدای شما عزیزم ...و همچنین شما
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
1 اسفند 97 22:54
سالگرد ازدواجتون مبارك
ولي نمي گفتي فكر مي كردم نهايتا دومين سالگردتونه بابا تبريك 
شادی زندگی
پاسخ
ممنونم عزیزم 🌹
واقعا؟! عشق ما عتیقس 😂 وااااااااااااای که چقد خندیدم ... روحیه دادی قربونت برم 
جدی نوشت : بعد گذشت سال ها باید بیشتر وقت بذاریم واسه عشقمون ...همون اوایل بخای یا نخای همه چی اوکی هست .