تولد مادر زمستونی
سلام شکوفه نو شکفته من
چن روز قبل تولد مامانی جونت بود (تولد خودم)
بد جورم سرما خورده بودم ودوروز قبلش رو دکتر استعلاجی برام داده بود بدن درد وحشتناکی داشتم والان هم خوب خوب نشدم هنوز گلوم درد میکنه وصدامم گرفته بابایی جونت خیلی نگرانم بود ( میدونه که تواین جور شرایط دوست ندارم به مادرم خبر بدم ) هی میگفت بهتر نیس به مادرم ( مامان بابایی ) بگم بیاد پرستاریت کنه که واقعیتش اصلا راضی به زحمت نبودم ولی خیلی سخت گذشت دوروز وشب رو که همش خواب بودم
از موضوع اصلی مطلب دور شدم
چون از قبل هم میدونستیم که روز تولدم سرمون خیلی شلوغه بهم علت یه هفته قبلش که رفته بودیم خونه مامان بزرگ شما (مادرم) خاله نازت با بابایی جونت سوپرایزم کردن و تولد گرفتن کلی هم بگو بخند و مسخره بازی و بزن وبرقص ( یادش بخیر ) مامان عزیزم هم زحمت شام رو کشیده بودن (مرسی مامان گلم )
واما عکسای کیک تولدم
از همین تریبون از تمام دست اندرکاران این تولد خاطره انگیز کمال تشکر رو دارم
من دیگه برم چون خیلی کار دارم
آرزوی چشمای بسته ی موقع فوت کردن شمع تولدم مراقب دلت باش .