وقایعی که اتفاق افتاده
امید زندگیییییییییم
سلام به روی ماه ونازت و سلام به دوستای عزیزه وبلاگی
بازم تاخیر دارم تو اپدیت کردن نی نی وبلاگم آخه خواستم همه رو تو یه پیج جابدم .
عمرم هفته قبل که بابایی جونت از ماموریت برگشته بودن اومدن دنبالم که باهم برگردیم خونه تومسیر که برمیگشتیم مطلع شدم که دیابت مامان بزرگ مهربونت بالا رفته ودکتر دستور بستری داده ( وخاله جونت به بابایی گفته تا به من بگن ) اینو که شنیدم فوری با مامان بزرگت تماس گرفتم که بنده خدا گف اصلا طوریم نیس من حالم خوبه ولی دکتر گفتن بستری شین بهتره قند خونت میاد پایین ، الان که فکر میکنم میبینم از اون لحظه به بعد دیگه هیچی یادم نیس رسیدیم که خونه فقط چمدونو بستیمو راهی شدیم مامان بزرگ مهربونت فکر میکردن که فردا صب راهی میشیم ولی ما به خاله جونت گفتیم که دراومدیم بعد نگو مامان بزرگت تماس با تلفن خونمون میگیرن و متوجه میشن که ما دراومدیم خلاصه کلام سر هر ساعتی تماس میگرفتن و ما ساعت 3 صب رسیدیم دیدم که بنده خدا مامان بزرگ مهربونت تو تراس خونمون خواب رفته و من دیگه بیدارشون نکردم تا اذیت نشن تا صب نتونستم بخوابم ساعت 8 یا 9 بود مامان بزرگ رو دیدم فوری رفتم بغلش کردم و بعد دیگه همه بیدار شدن ماماجونمو بردیم یه دکتر غدد دیگه ببینیم تشخیص ایشون چیه که یه سری دارو های خارجی دیگه ای بمدت یه ماه نوشتن که قرار شد بعد از 21 روز دوباره آز رو تکرار کنن ( ایشالله که خیره .... لطفا دعامون میکنین؟ )
جوجه جوووووونم شما به خداجوووونم نزدیکتری دعامون کن
و اما خبرای خوب
از اونجاییکه شکر خدا حال مامان بزرگت بهتر شده بود با داروهایی که میخوردن ورژیمی که رعایت میکردن تصمیم گرفتیم واسه خاله جونت تولد بگیریم ( البته خاله جونه شما شهریورین ولی احتمالا امتحان ترم تابستون باشه و اینکه عمل بشن و هم که به ماه محرم هم نزدیکه تصمیم بر این شد یه ماه جلوتر بگیریم ) سفارش کیک رو دادیم وااااااااااااااااای که چه کیک فانتزیه نازی شده بود و کلی هم خوش گذشت تولد رو تو یکی از رستوران سنتی شهر پدری گرفتیم یادش بخیر
تقدیم به خواهر نازم و خاله جونه فینگیلم
تولدت هزاران بار مبارک چه خوب که بدنیا اومدی و چه خوبتر که خواهر من شدی
وقتی شما بدنیا اومدی من کلاس اول بودم که اونموقع ها مدرسه ها واسه کلاس اولیا از شهریور پاره وقت شروع میشد من روزیکه مامان مهربونمون رفتن بیمارستان ، نرفتم مدرسه با خدابیامرز مامان بزرگ عزیزمون رفتیم بیمارستان مامان رو بستری کردن وبردن اتاق عمل ما همچنان پشت در منتظر بودیم که یهو در باز شد و شمارو اووردن واااااااای نمیدونی که چه حس وحالیه وقتی بعد از مدتی که تنها باشی یه موجود کوشولویی رو بیارن بگن خواهرته یه حس مادرانه بهت داشتمو کلی مواظبتم بودم (البته همچنان هستم ) از اونروز دیگه من تنهایی خاله بازی نمیکردیم و شما بیشتر از همه وابسته مامان کوچولوت بودی
تولدت مبارک بهار زندگیمون
خیلی دوست داریم
هوا بس ناجوانمردانه گرمه یا بهتره بگم داغه داغه 37درجس ... قرار بود بریم مسافرت که بعلت مذکور کنسل شد ترجیح دادیم تو حیاط باصفای مامان بزرگتینا صفا کنیم جای همه دوستان سبز وکلی هم باغ رفتیم و نوبرانه هایی رو خوردیم خدایا شکرت من عاشقه تابستونتم
همه خاطراتیکه نوشتم رو با عکس هایی که میذارم هم به یاد موندنی میکنم
واین از عکسای تولد خاله جون نازت
و عکس وقتی که بابایی جونت اومد از ماموریت
عکسایی از نوبرونه های خوشمزه جاتون سبز
بابایی شیکموی شما که سور وساتشون برقراره اینم شواهد...
عکسایی از شام دو نفرمون
و در آخر هم میخام خونه داری تایم و بدون شرح هامو بذارم
ببخشید خیلی طولانی شد خوب اگه دیر دیر بیام وبخام همه خاطرات بیس روز رو یه جا جمع کنم اینجوری میشه
همیشه مهربونو با هوش باش