خدابیامرز مادربزرگ
قند عسلم
بابایی جونت تازه ماموریت رفته بودن که خبر دادن مادر بزرگ مهربونشون رو بستری کردن تو بیمارستان ینی 22 مرداد و دو روز بعد چهارشنبه خبر رسید که به رحمت خدارفتن بابایی حسابی بی تابی میکرد فوری پرواز گرفتن اومدن و ساعت 20 راهی شدیم ساعت 4صبح دم در حاجی بودیم نذاشتم بابایی جونت در بزنه چون حدس زدم خواب باشن و واسه اذان صبح بیدارمیشن ، تو ماشین من صندلی رو تخت کردم چشاموبستم بابایی هم که اصلا چشم روهم نذاشت تا ساعت 6صبح شد شنیدیم که صدای سوزناک گریه یواشکی میاد در اروم تق تق کردیم که عمووسطی بابایی در رو باز کردن کلی بی تابی و گریه و زاری ...
همه اونجا بودن وقتی جای خالی حاج خانوم رو دیدم دلم گرف خدابیامرزدشون
همه پسرا و دخترشون رسیده بودن حتی اوناییکه تو شهرای دور بودن بلاخره مراسم تدفین تمام شد مامان نازم با خاله جونم هم اونجا بودن وبعداز ظهر هم شام غریبان بود که مامان جونم با خاله بزرگم تشریف اووردن و فرداش هم الرحمان برگزار شد دایی وزن دایی جونم با مامان جون اومدن و مامان ومن یه سبد گل برای مراسم بردیم ویک بنر تسلیت ، دیروز ینی شنبه اومدیم خونمون .
اینم عکسای مراسم
خدا بیامرزه حاج خانوم جونم رو
مطمئنم اگه شما بودی نی نی جونم حتما عاشق حاج خانوم بودی ایشون خانوم مهربونی بودن وچون سیده خانوم بودن دعاهاشون زود مستجاب میشد... یادشون گرامی
وببخشید که فیس عکسارو پوشوندم و نمیخاستم پستمو رمز دار کنم
امید عمرم تومراسم ختم بیشتر فامیل بابایی ازم اومدن شمارو پیگیر میشدن ولی خوب من نمی گفتم که تو اقدامم فقط خدا بزرگه هروق قسمتمون باشه رو به جوابشون میدادم ... نمیدونن که چقد بی تابتم نمیدونن که هر روز آرزو دارم خبر دار شم که جوجه ای تو دلمه ... خدایا خودت دامن همه منتظرارو سبز کن ... امین ...
عسل زندگیم مراقب فکرت و ذکرت باش