فصل پاییز
نارنجم
سلام جوجه جان
روزای به نسبت ارومی رو داریم سپری میکنیم خداروشکر ، بابایی جونت قصد داشت یه هفته ای مرخصی بگیره تا به زندگیمون بیشتر برسه که با 4روزش موافقت کردن تواین مدت که حدود 11روزی دربست دراختیارم بود خیلی بد عادت شدم الان روزاییکه نیستن اصلا خواب به چشمم نمیاد واینکه دو روز دیگه مرخصیش بعد این ماموریته که بازم خوب میشه چن روزی بیشتر کنارهمیم
این مدتیکه مرخصی بودن کلی گشت وگذار کردیم خیلی وقت بود 5شنبه حمعه ها خونه نبودیم که حس غریبی بود خونه بودن وبیکار نشستن و صحبت کردن ( بعضی وقتا این چیزای ساده ارزو میشه )
هنوز اون مشکل پیش اومده ادامه داره و من خودمو الکی به بیخیالی زدم وانگار دارم فرار میکنم ذهنم گنجایش این یکی رو اصلا نداشت ونداره
وباز برای یه دو روز کاری پیش اومد رفتیم ولایت شهر عشق شهر کودکی های ... ومن بین اون کار رفتم ارایشگاه به باباییت سوپرایزی کردم که شما هم تو عکسا میبینی
یک آذر ماه بود که تولد مادر بزرگ عزیزه( مامان بابایی جونت ) زنگ زدم وتلفنی تبریک گفتم ( قبل من کسی تبریک نگفته بود منم تا خودم تبریک نگم به بابایی جونت وعمو جونت نگفتم که تولدشونه ) از قضا داشتم ایمیل هامو چک میکرد واسه این دوروزی که نبودم سرکار دیدم از کانون مامان بزرگت ایمیلی اومده که وام بهشون تعلق گرفته وبا حقوق آذر ماه واریز شده ( هر سال من ثبت نام میکردم ولی خوب قسمت به امسال بود ) وخبر خوب واریزی وام رو هم دادم بهشون اخه گوشی موبایل دست عموجونته بنده خدا خبر نداشت و قراره یه مژده گونی تپلی بهم هدیه بدن ... خدمتتون عرض کنم که مادربزرگ وپدربزرگ مهربونتون (طرف بابایی ) از وقتی حاجی خانوم به رحمت خدا رفتن برنامه ریزی شده که هفته ای یکی از فرزنداشون کنار حاجی باشن تا تنها نمونن که این هفته اخر ابان ماه افتاده بود به مادربزرگ وپدربزرگ عزیزت ، مام رفتیم ولایت نبودن خونه کلی دلمون گرفت خدا هیچ خونه ای اول بی صاحب خونه نکنه و دوم هیچ خانواده ای رو بی بزرگتر نکنه ... الهی امین ...
و یه روز هم رفتیم خونه مامان بزرگ نازت (مامان مامانی جونت ) کلی خوش گذشت دختر خاله مامان بزرگت جوجه اش به دنیا اومد واسه چشم روشنی دوساعتی اونجام رفتیم ( مامان بزرگ عزیزت ، خاله جون خوشگلت و مامانیت ) خاله حمیده جون با عروس و نوه اش هم اونجا بودن اونارم دیدیم خدارو شکر دوره همه ی خوبی بود کمی روحیه تازه کردم
با اینکه دورم واصلا فرصت مناسبی ندارم ولی همیشه دوست دارم تو شادیا و غم های افراد فامیل شریک باشم
فک کنم از هرچه بگذریم سخن عکس شیرین تر است ( چی گفتم اخه من عاشق عکس دیدن وگرفتنم )
اول عکس از رمانتیک بازیامون بذارم
از اشپزیامون تو خونه
از گشت وگذار ها و ...
عکسای مرحله به مرحله ارایشگاه
سوغاتی و خوراکیامون
ودر آخر مامان بزرگ نازت واسه نهار مون کوبیده سفارش دادن بابایی جونت زحمت اووردنش رو کشید
ایشالله زود زود بیام و خاطرات رو ثبت کنم
خوشگل مامانی کی میای تو دلم خیلی خیلی دوست داریم
بابایی جونت که فوق العاده عاشقتونه من حس میکنم اینو ( وکمی هم حسودی )