نیستی ولی ...

نوروز 1398 بر همه مبارک

1398/1/11 12:16
نویسنده : شادی زندگی
495 بازدید
اشتراک گذاری

نوبهار من 

سلام و صدسلام از سال نو برای جگرگوشم و همه دوستای مهربون نی نی وبلاگیم ... سال نوتون مبارک ایشالله سال پربرکتی منتظرمون باشه

( اول از تعریف این چن مدتی که نبودم اینو بگم که تواین پیج عکس نمیتونم بذارم"بخاطر اینکه کامپیوترم فرق کرده ونمیشه عکس بذارم " قابل توجه کساییکه دوس نداشتن عکس بذارم واین نوید روهم بدم که شاید زودتراز اینیکه فکرشو میکنن باز بیام باعکسای ناب ناب )

خوب خیلی چیزا برای تعریف دارم که نمیدونم از کدوم شروع کنم :

اول از حال و هوای نوروز و تحویل سال و تعطیلات بگم 👇

طبق روال هر سال رفتم از شعب منتخب اسکناس نو چنج کنم که ماکسیمم برای هرنفر یه بسته دو تومنی و یه بسته 5تومنی با گرفتن اثر انگشت میدادن 😲 که من هر جفتش رو گرفتم و بابایی جونت هم یه بسته دوتومنی واسه عیدی دادن به بچه ها گرفت ( امسال میخاستم دو بسته هزاری هم بگیریم که گفتن بخشنامه اومده فقط موارد فوق رو در نظر گرفتن )

آخر سال قبل سه روزی رو زود تر راه افتادیم سمت فومن یه شب رو همونجا موندیم روزیکه رفتیم هواافتابی بود وروز دیگه رفتیم سمت قلعه رودخان واااااااااااااای عجب جاییه واینم بگم که من و باباجونی فتح کردیم قلعه رو ... آخرا دیگه رو ابرا بودیم به به ...

وبعد اومدن پایین رفتیم تو کافه سنتی تو پله صدم کمی استراحت کردیم وبارون هم نم نم میبارید و حدود 4 کاسه آش دوغ و آش رشته زغالی نوش جون کردیم و دراخرهم چایی ذغالی .

و یه میکس ترشیجات هم بابایی جونت خرید برام ... و از پله ها که تموم شدیم یه عروسک بافتنی هم واسه جوجه پر طلاییمون سوغاتی خریدیم ...

خوب راه افتادیم به سمت آستارا چه بارونی هم میزد ساعت 19 رسیده بودیمو دنبال یه رستوران واسه شام بودیم که هرجایی رفتیم به دربسته خوردیم ( بومی ها بهمون رستوران روحی رو ادرس دادن که بسته بود البته چون شب چهارشنبه سوری بود همه در حال پریدن از رو آتیش بود ) 

بلاخره با صدای غرغر شکم وارد رستوران ناردونه شدیم وسفارش شام دادیم غذاش فوق العاده بود برنج ایرانی با گوشت بره محلی ینی خیلی وقت بود همچین غذای چلویی ارگانیکی نخورده بودم ( بااینکه همراه غذا رو گارسون یادش رف بیاره از اون بدتر حال ما بود که از گشنگی توجه نکردیم تو لقمه های اخر یهو دیدم داریم غذارو خالی میخوریم ولی درکل ارزش صرف وقت یه ساعتی واسه پیداکردن رستوران واون گشنگی بی سابقه رو داشت )

شب رو هم یه سوئیت پرفکت اجاره کردیم فرداش رفتیم بازارچه ساحلی و نور کلی گشت زدیم و صبونه با نون بربری وخامه عسل نوش جون کردیم و واسه خانواده ها سوغاتی خریدیم و چون روز پدر ومرد بود واسه باباجون شما هم من یه هدیه گرفتم و برای پدرها هم قبلش پیراهن هدیه داده بودیم و راهی گردنه حیران ( وااااااااااااااااااای دلم خاست باز ) ، اردبیل به مقصد سرعین شدیم (تو برناممون بود یه شب هم تو سرعین بمونیم ولی چون مبلای مامان عزیزم رو تحویل نداده بودن پس تغییر برنامه دادیم ... روز 29اسفندماهه ) اونجاهم یه گشتی زدیم هوا هم آفتابی بود وبرف هم کمی روزمین بود بعد نهار که دیزی سنگی وآش دوغ سرعین با سیر خوردیم و عسل و حلوا سیاه و حلوا چن مغز زعفرونی و سیاه خریدیم  راه افتادیم به دیار پدری ( قراربود سال تحویل رو هم سرعین باشیم ولی خوب قسمت نبود )

ساعت 21 رسیدیم ویکراست باباجون رفت به مبل فروشیه که از بدشانسی گف فردا عصر امادس میفرستم بیاد این درحالیه که ساعت 1:28:27 تحویل سال نو بودش ینی ما سال تحویل مبل نداریم ینی داغون بودم داغون 

چون ما کارای مبل رو انجام داده بودیم بیشتر هم بخاطر این موضوع عذاب وجدان داشتم

بلاخره رسیدیمو مامان عزیزترازجانم حتی نگف کی میاد مبلا اصلا بیخیال بود پیش ما ... مادرم باز مادری کرد ...

ما بدو نوبتی رفتیم دوش گرفتیم تا زودتر آماده شیم وبلاخره سال تحویل شد و عیدیا رو هوا چرخ میزد ( کلی عیدی جمع کردم وخیلی هم ذوق داشتم )

روز اول عید رفتیم خونه مادربزرگ عزیزت اونجام خوش گذشت با اونا جمع شدیم رفتیم خونه حاجی بزرگ (بابابزرگ باباییت) ودر آخر مادربزرگ مهربونت وامیر و پرهام رفتن خونه اقا شهریار ماهم اومدیم خونه مامانم ... ( تومسیر رفت کلی منور بازی کردیم و عوض چهارشنبه سوری رو دراووردیم منو پرهام با هم برنامه سال جدید رو چیدیم و بهم گف یه جوری تنظیم کنین که سال بعد چهارشنبه سوری رو باهم باشیم و ادامه برنامه ریزی ها ) 

تواین هیرو ویری باز من سرما خوردم گلو درد داشتم همه جا هم تعطیل و تویه مهمونی یهو زد به دوتاگوش هام ما چیزی رو بهونه کردیم زود رفتیم بیمارستان (توتعطلات همه جاهم بسته اووووووووووووف ) که دکتر شیفت گفتن گوشت بد جور عفونت داره ... دردش اشکمو دراوورده بود که فوری یه سرم و مسکن و آنتی بیوتیک زدن و یه مشما هم دارو نوشتن ، من دارو هارو سروقت خوردم ولی اصلا جواب نداد باز مجدد رفتم کلینینگ که نتیجه باز همون بود باید تا پایان تعطیلات و اومدن متخصص صبر کنم ( بیشترم بابایی جونت پافشاری میکردن دوباره برم دکتر چون میرفتم تنهایی سرکار نگران بود ) اینجا هم که اومدم دکتر مطبمون خودش اومد معاینه کرد گف تقریبا انتی بیوتیک جواب داده ولی باز وقت رستت برو متخصص گوش ، حلق و بینی .

خوب حالا هم کار و ماموریت بگم 👇

بعد دید و بازدیدها روز سوم راهی تهران شدیم وبابا جون رفت ماموریت منم روز ششم رفتم سرکارو بعدم پرواز به طرف شهر سیل دیده شیراز ... از پرواز نگم براتون که 4 ساعت تاخیر داشت و چون بارمو داده بودم نمیتونستم کنسل کنم تا حالا اینطور نپریده بودم کل گناه هام رو توبه کردم و ذکر وایه الکرسی خوندم پرواز وحشتناکی بود رسیدیم فرودگاه دستغیب تازه مسیر زمینی شروع شد تو گردنه ها انگار با پارو برف وتگرگ میزد به شیشه ماشین ، از خوش شانسی ما چون تازه شروع کرده بود مسیر مسدود نبود بعد ما تو خبر دیدم مسدود شده بود

من اومدم هتل شرکت ... 

حالا اون خبری که قرار بود بدم رو میدم که ... من منتقل شدم سایتمون و بصورت رستی فعلا در رفت وآمد خواهم بود ( البته هنوز اوکی اوکی هم نیست و در حال بررسی هستش هم از طرف من هم شرکت ) فعلا آزمایشی اومدم 

وقتی هم که رستی هستی تعطیلات رسمی هم سرکاری چه برسه به جمعه ها ... بابایی جونت هم رفته ماموریت حالاببینیم چی میشه این وضعیتمون

دل نوشته 

بهار نارنجم خیلی دوست دارم ایشالله امسال بیای تا با اومدنت زندگیمونو بهتره بهتره کنی ( ایشالله )... حالا که تنهام تو شهر غریب بیشتر از پیش دلتنگ شما و بابای مهربونت هستم چقد خوبه که کنار عزیزانت باشی ( نعمتیه که تا هست قدرشو شاید ندونی ) خیلی دلتنگ خونمونم ... همه گل وگیاه هامونو بجز بامبو بردیم شهرستان نصف کردیم بین خانواده هامون ...

حدود دو سه ماهی هست که داریم فکر میکنیم تا تصمیم خوبی بگیریم ...

ایشالله که خیره 

خیلی چیزا از قلم افتاده احتمالا که تویه پیج دیگه میذارم وهمچنین عکسایی که از تک تک لحظات ( فقط شام تو ناردونه که واقعا از گشنگی تلف میشدیم 😁 ) گرفتم 

عمق وجودم اینو همیشه به خاطر داشته باش پایان شب سیه سپید است ، بعد هر زمستونی یه بهاری میاد که فکرش هم نمیکردی و ملزم این بهار فقط صبر وتوکل تمام .

شبنم بهاری من خیلی دوست دارم زودتر بیا خوب ، معطل چی هستی ...

ادامه دارد ...

 

پسندها (6)

نظرات (4)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
11 فروردین 98 12:38
خوش باشید. 😊
شادی زندگی
پاسخ
ممنون سال نوتون مبارک 💐
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
12 فروردین 98 14:42
خاله جونم دلم برات تنگ شده بود ،عیدتون هم مبارک 😘😘
شادی زندگی
پاسخ
اخی عزیزم منم دلم برات تنگ شده بود 💐💐💐
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
16 فروردین 98 0:13
همیشه ب خوشی😊
شادی زندگی
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان صدرامامان صدرا
17 فروردین 98 20:53
شادی جونم سال نو مبارک انشالله سال خوبی داشته باشین 🌸🌹🌼🌸🌹🌼
با خوندن پست هات لدت میبرم گلم😚😚😚
شادی زندگی
پاسخ
سلام قربونت برم عزیزم سال نو شمام مبارک
منم با دیدن عکسای نابت وخوندن خاطراتت حظ میکنم