نیستی ولی ...

سالگرد یکی شدنمون

سلام عمر گران مادر  ☃️ ما پا به نه سال گذاشتیم ، کنارهم چه روزهایی رو سپری کردیم خدارو هزاران بار شکر میکنم . چن هفته ایه نیستم خیلی خیلی شلوغ بودم خیلی اتفاقای خوب و درمقابل اتفاقای کمی خوب هم افتاد ( بلاخره زندگیه پر از شادی وغم ) باباجونت یه ماه نبود اول ماموریت بود بعدم که کارای دانشگاهش ... این بود که حدود 35 روز بدون هم بودیم ( به زبون راحته ولی برای ما یه عمر گذشت ) بعد که کارشون تموم شد زودی مرخصی گرفتن اومدن همون روز هم لباس فرم های جدید مارو دادن لباس من کارخیاطی داشت زودی رفتم هفت تیر تا کارشو اوکی کنم وبعد باهمون اژانس شرکت برگشتم خونه چون دیر وقت بود ... دیدم بله شوهرجان برگشتن ... کل هفته رو تصمیم گرف...
21 بهمن 1397

تولد مادر زمستونی

سلام شکوفه نو شکفته من  چن روز قبل تولد مامانی جونت بود (تولد خودم)  بد جورم سرما خورده بودم ودوروز قبلش رو دکتر استعلاجی برام داده بود بدن درد وحشتناکی داشتم والان هم خوب خوب نشدم هنوز گلوم درد میکنه وصدامم گرفته بابایی جونت خیلی نگرانم بود ( میدونه که تواین جور شرایط دوست ندارم به مادرم خبر بدم ) هی میگفت بهتر نیس به مادرم ( مامان بابایی ) بگم بیاد پرستاریت کنه   که واقعیتش اصلا راضی به زحمت نبودم ولی خیلی سخت گذشت دوروز وشب رو که همش خواب بودم  از موضوع اصلی مطلب دور شدم  چون از قبل هم میدونستیم که روز تولدم سرمون خیلی شلوغه بهم علت یه هفته قبلش که رفته بودیم خونه مامان بزرگ ...
15 دی 1397

دوساعتی با عشق

گل نرگس من  دیشب با بابایی جونت رفتیم تئاتر بی نوایان (اثر ویکتور هوگو ) ...  رمانش رمانتیکه و از بی عدالی وفقر در فرانسه نوشته شده که برمیگرده به سال های 1815 ، که ماجرا ی تئاتر از آزادی  ژان والژان از زندان شروع میشه و کسی به این بنده خدا جاومکانی واسه خوابیدن وغذایی واسه خوردن نمیده ( چون ایشون فردی شناخته شده بود در دزدی ) ویه پیرزنی پشنهادمیده که بره به سمت خونه ای در رو بزنه (که اونجا مکانی مذهبی بوده ) اونجا بهش غذا و جا میدن ولی ژانوالژان رفت و کلی وسیله نقره دزد وفرار کرد و پاسبان ها گرفتنش و اووردن کلیسا ولی کشیک گف چرا شمعدان هارو هم نبردی و جاگذاشتی و ... بعد ماجرای فانتین ( که پریناز ایزدیا...
8 دی 1397

برندهههههههههههههه شدم

سلام مرغ امین من  فدات بشم الهی چقد دلم برات ندیده تنگه  از اونجایی که من وبابایی فرصت نمیکنیم  بریم مایحتاج خونه رو بخریم (البته بعضی هفته ها ) از سوپرمارکت انلاین خرید میکنم ( اینو گفتم یه بک گراندی باشه واسه موضوع اصلی ) چن روز قبل یلدا بصورت اتفاقی خرید کردم از همون سوپرمارکت بعد وقتی خریدا اومد دیدم یه گیفت شب چله هم داخلشه وپکیج   شرکت تومسابقه شب چله با کلی بادکنک که تو توضیحات نوشته بود که بابادکنکا عکس سفره چله بگیرین تو اینستا ماروهم تگ کنین  و از بین همه عکسای ارسالی به ده نفر به قید قرعه هدیه ای (صدهزار تومنی ) درنظر گرفته شده ... خوب منم چون بادکنک نداشتم ازه...
8 دی 1397

یلدا چیه شادیتون مبارک

دلبندم خوشیت صد شب یلدا  سلام عزیزدلم دیشب طولانی ترین شب سال بود   وطبق رسوم این شب رو تمام فامیل کنارهم جمع میشن و به خاطره گفتن شعرای حافظ خوندن وفال گرفتن و ... میپردازن  یادش بخیر زمانای نه چندان دور که هنوز مادربزرگ وپدربزرگم در قید حیات بودن این شب خیلی خیلی خوش میگذشت بیشتر نوه هام مجرد بودن همه دورهم جمع میشدیم کلی بگو بخند داشتیم درسته سفره ها مثل الان رنگ لعاب دار نبود  ( فک کنم همون سادگیش بود که هم به دل میشست و هم تو خاطره ها میموند ) ولی الان دیگه همه چی فرق کرده اصلا فرمت زندگیا عوض شده وهرکسی تا هرجا که درتوانش هست از این شیوه تبعیت میکنه . وقتی میرم البوم رو ورق میزنم هنرنما...
1 دی 1397

رمان

باهوش مامانی  سلام قربونت بشم  چقد دلمون میخاد ببینیمت ... راضیم به رضای خدا خیلی کارا هست که تا اومدن شما باید انجام بدیم ولی خوب منتظریم سوپرایزمون کنی من خیلی رمان دوست دارم بیشتر هم رماناییکه از سرنوشت کسی نوشته شده باشه واقعی باشه و از رمانای داستانی هم که اغراق نشده باشه هم لذت میبرم  ( مثل رمان عابر بی سایه ) ینی عالیه این رمان ... چن روز پیش رمان عزیز جان نوشته خانم گلکار رو خوندم واقعا عالیه واز سرنوشت واقعی نوشته شده ، با خوندن این رمان خیلی از جواب های سوالای من پیدا شد  دلبندم خوندن رمان های خوب وبا محتوا مزیتای زیادی داره میشه ازش درس زندگی گرفت و استفاده کردن از ت...
24 آذر 1397

آخرای پاییز

سلام جان جانانم  خیلی دلم تنگه خیلی دلم گرفته خیلی دلهره دارم ... از طرفی هم دلتنگ شمام قربونت برم چه شکلی هستی دخمل نازی هستی یا پسمل جذاب کدوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟  امروز بد جور حالم گرفتس خودمم نمیدونم چمه  یلدا رو هم اینطور که بوش میاد تنهام ... باباجونت که به احتمال صددرصد ماموریته به مامان بزرگ نازت گفتم ایشونم گف که بهار خاله نازت کلاساش چون اخر ترمه فشردس ... پس ازاین قرار اوناهم نمیتونن بیان یا باید من پرواز بگیرم برم وبرگردم یام که تنها باشم  من عاشق شب یلدام ... دوس دارم میز یلدا بچینم کنار کساییکه دوسشون دارم ودوسم دارن باشم ... چقد ذوق داشتم چه برنامه ها که نریختم ولی خوب انگار قسمت نیس...
21 آذر 1397

فصل پاییز

نارنجم  سلام جوجه جان    روزای به نسبت ارومی رو داریم سپری میکنیم خداروشکر ، بابایی جونت قصد داشت یه هفته ای مرخصی بگیره تا به زندگیمون بیشتر برسه که با 4روزش موافقت کردن تواین مدت که حدود 11روزی دربست دراختیارم بود  خیلی بد عادت شدم الان روزاییکه نیستن اصلا خواب به چشمم نمیاد واینکه دو روز دیگه مرخصیش بعد این ماموریته که بازم خوب میشه چن روزی بیشتر کنارهمیم این مدتیکه مرخصی بودن کلی گشت وگذار کردیم خیلی وقت بود 5شنبه حمعه ها خونه نبودیم که حس غریبی بود خونه بودن وبیکار نشستن و صحبت کردن ( بعضی وقتا این چیزای ساده ارزو میشه )  هنوز اون مشکل پیش اومده ادامه داره و من خودمو الکی به بیخیا...
7 آذر 1397

مرور چن هفته گذشته

دل بندم  سلام عمرم ... ماه محرم هم تموم شد وماهمچنان مشتاق خبر وصال شمائیم  هوا سرد شده حتی بعضی شبا رعدوبرق وحشتناکی میاد وبعدش بارون ، قطعی برقا ... که تو یکی ازاین شبا تنهابودم خونه از بدشانسی کبریتا نم داشت هرکاری میکردم روشن نمیشدن تا شمع هارو روشن کنم بلاخره موفق شدم واز تاریکی رهانیدم . اون ماجرا که گفتم اتفاق ناراحت کننده ای افتاده بود هم همچنان ادامه داره وچه اتفاقا که نیوفتاده چهره واقعی خیلی از اطرافیانمونو دیدیم   فرزندم توانتخاب افراد اطرافت خیلی دقت کن !  بیخیال ... هفته قبل با بابایی جونت رفتیم مرکز خرید کوروش وای که چقدخندیدیم ...حالا جریان چی بود گف...
21 مهر 1397