نیستی ولی ...

رمان

باهوش مامانی  سلام قربونت بشم  چقد دلمون میخاد ببینیمت ... راضیم به رضای خدا خیلی کارا هست که تا اومدن شما باید انجام بدیم ولی خوب منتظریم سوپرایزمون کنی من خیلی رمان دوست دارم بیشتر هم رماناییکه از سرنوشت کسی نوشته شده باشه واقعی باشه و از رمانای داستانی هم که اغراق نشده باشه هم لذت میبرم  ( مثل رمان عابر بی سایه ) ینی عالیه این رمان ... چن روز پیش رمان عزیز جان نوشته خانم گلکار رو خوندم واقعا عالیه واز سرنوشت واقعی نوشته شده ، با خوندن این رمان خیلی از جواب های سوالای من پیدا شد  دلبندم خوندن رمان های خوب وبا محتوا مزیتای زیادی داره میشه ازش درس زندگی گرفت و استفاده کردن از ت...
24 آذر 1397

آخرای پاییز

سلام جان جانانم  خیلی دلم تنگه خیلی دلم گرفته خیلی دلهره دارم ... از طرفی هم دلتنگ شمام قربونت برم چه شکلی هستی دخمل نازی هستی یا پسمل جذاب کدوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟  امروز بد جور حالم گرفتس خودمم نمیدونم چمه  یلدا رو هم اینطور که بوش میاد تنهام ... باباجونت که به احتمال صددرصد ماموریته به مامان بزرگ نازت گفتم ایشونم گف که بهار خاله نازت کلاساش چون اخر ترمه فشردس ... پس ازاین قرار اوناهم نمیتونن بیان یا باید من پرواز بگیرم برم وبرگردم یام که تنها باشم  من عاشق شب یلدام ... دوس دارم میز یلدا بچینم کنار کساییکه دوسشون دارم ودوسم دارن باشم ... چقد ذوق داشتم چه برنامه ها که نریختم ولی خوب انگار قسمت نیس...
21 آذر 1397

فصل پاییز

نارنجم  سلام جوجه جان    روزای به نسبت ارومی رو داریم سپری میکنیم خداروشکر ، بابایی جونت قصد داشت یه هفته ای مرخصی بگیره تا به زندگیمون بیشتر برسه که با 4روزش موافقت کردن تواین مدت که حدود 11روزی دربست دراختیارم بود  خیلی بد عادت شدم الان روزاییکه نیستن اصلا خواب به چشمم نمیاد واینکه دو روز دیگه مرخصیش بعد این ماموریته که بازم خوب میشه چن روزی بیشتر کنارهمیم این مدتیکه مرخصی بودن کلی گشت وگذار کردیم خیلی وقت بود 5شنبه حمعه ها خونه نبودیم که حس غریبی بود خونه بودن وبیکار نشستن و صحبت کردن ( بعضی وقتا این چیزای ساده ارزو میشه )  هنوز اون مشکل پیش اومده ادامه داره و من خودمو الکی به بیخیا...
7 آذر 1397

مرور چن هفته گذشته

دل بندم  سلام عمرم ... ماه محرم هم تموم شد وماهمچنان مشتاق خبر وصال شمائیم  هوا سرد شده حتی بعضی شبا رعدوبرق وحشتناکی میاد وبعدش بارون ، قطعی برقا ... که تو یکی ازاین شبا تنهابودم خونه از بدشانسی کبریتا نم داشت هرکاری میکردم روشن نمیشدن تا شمع هارو روشن کنم بلاخره موفق شدم واز تاریکی رهانیدم . اون ماجرا که گفتم اتفاق ناراحت کننده ای افتاده بود هم همچنان ادامه داره وچه اتفاقا که نیوفتاده چهره واقعی خیلی از اطرافیانمونو دیدیم   فرزندم توانتخاب افراد اطرافت خیلی دقت کن !  بیخیال ... هفته قبل با بابایی جونت رفتیم مرکز خرید کوروش وای که چقدخندیدیم ...حالا جریان چی بود گف...
21 مهر 1397

ماه محرم ماه عشق

بهار عمرم  ماه محرم از راه رسید ودلم خیلی خیلی گرفته چون اصلامرخصی نداریم بریم شهر خودمون واسه عزاداری بخاطر همین موضوع وچهلم مادربزرگ بابایی جونت واینکه ما روز عاشورا نذر داریم گفتیم همین چهارشنبه تا جمعه روبریمو کارامونو انجام بدیم ولی خوب تاسوعا وعاشورا نمیدونم اینجا چطور دووم بیاریم واقعا سخته برامون ولی خوب روح و دلمون اونجاست ......... غریبی سخته......... چهارشنبه راه افتادیمو رفیتم به چهلم خدا بیامرز مادربزرگ رسیدیم وبعد مراسم از روستا باباجون وعموت گوسفند پیداکردن و خریدن بعد مراسم برگشیم خونه مامان بزرگ اینا (مامان گلم ) و گوسفند رو اقا شهریار پسر خاله بابا جونت قربانی کردن ( که واقعا ما هر سال بهشون کلی زحمت م...
24 شهريور 1397

خدابیامرز مادربزرگ

قند عسلم  بابایی جونت تازه ماموریت رفته بودن که خبر دادن مادر بزرگ مهربونشون رو بستری کردن تو بیمارستان ینی 22 مرداد و دو روز بعد چهارشنبه خبر رسید که به رحمت خدارفتن   بابایی حسابی بی تابی میکرد فوری پرواز گرفتن اومدن و ساعت 20 راهی شدیم ساعت 4صبح دم در حاجی بودیم نذاشتم بابایی جونت در بزنه چون حدس زدم خواب باشن و واسه اذان صبح بیدارمیشن ، تو ماشین من صندلی رو تخت کردم چشاموبستم بابایی هم که اصلا چشم روهم نذاشت تا ساعت 6صبح شد شنیدیم که صدای سوزناک گریه یواشکی میاد در اروم تق تق کردیم که عمووسطی بابایی در رو باز کردن کلی بی تابی و گریه و زاری ... همه اونجا بودن وقتی جای خالی حاج خانوم رو دیدم دلم گر...
28 مرداد 1397

وقایعی که اتفاق افتاده

امید زندگیییییییییم  سلام به روی ماه ونازت   و سلام به دوستای عزیزه وبلاگی  بازم تاخیر دارم تو اپدیت کردن نی نی وبلاگم   آخه خواستم همه رو تو یه پیج جابدم . عمرم هفته قبل که بابایی جونت از ماموریت برگشته بودن اومدن دنبالم که باهم برگردیم خونه تومسیر که برمیگشتیم مطلع شدم که دیابت مامان بزرگ مهربونت بالا رفته  ودکتر دستور بستری داده ( وخاله جونت به بابایی گفته تا به من بگن ) اینو که شنیدم فوری با مامان بزرگت تماس گرفتم که بنده خدا گف اصلا طوریم نیس من حالم خوبه ولی دکتر گفتن بستری شین بهتره قند خونت میاد پایین ، الان که فکر میکنم میبینم از اون لحظه به بعد دیگه هیچی یادم نیس رسی...
14 مرداد 1397